loading...
حماسه ي سايبري
شهریار110 بازدید : 19 نظرات (0)

وقتی هادی برگشت حالش خوب نبود.دم به دقیقه دیوار رو بغل میکرد.درخونه رو باز کرد،ساعت از دوازده شب گذشته بود،خیال نمی کرد پدر و مادرش بیدار باشن؛هنگامی که درخونه رو باز کرد وداخل شد.سرش پایین بود وقتی سرشو آورد بالا باپدرش رخ تو رخ شد.نمی دونست چیکار کنه؛به هم نگاه میکردن،نگاهی که پشتش هزاران حرف بود،انگار منتظر بودن تادیگری سرحرف رو باز کنه تااینکه حاج سبحان گفت:عزیزم ساعت چنده؟تاالآن نگاه به ساعتت کردی؟اصلا میدونی ساعت چیه؟

هادی هم که میخواست کارشو توجیح بکنه گفت:مگه چیه ساعت یک شبه!قتل که نکردم.یک بار دیر اومدن خونه که این همه علم شنگه نداره،مردم بچشون سه شب میاد خونه هیچی که بهش نمیگن هیچ،تازه نوازششم میکنن و میگن پسرگلم تازه سرشب چقدر زود اومدی.صدتومن هم میزارن کف دستش و میگن دستت درد نکنه امشب سی ثانیه زودتراومدی خونه.

آقا سبحان که ازشنیدن این حرف ها عصبانی شده بودگفت:آخه بچه من هشت سال رفتم جنگ تا تو به صدام نگی خان دایی.حالا تو یه الف بچه برای من اخبار20:30پخش میکنی.

هادی هم که ازشنیدن جنگ و حرفهای اینجوری متنفر بودبافریاد گفت:جنگ،جنگ،جنگ.چه جنگی چه کشکی؟تامیخوایم باهاتون دوکلوم حرف حساب بزنیم حرف جنگو میکشید وسط؛رفتید که رفتید.ازاین همه جنگ چی به مارسید بجز یه بابای مریض. اَه ! اَه ! اَه ! دهمون رو...... کردید بااین جنگ و انقلابتون.

آقاسبحان هم نه گذاشت و نه برداشت زارت گذاشت درگوش هادی وگفت:گمشو تو اتاقت،تورو چه به این حرف ها؟!هادی هم با بقزی که توی گلو داشت،باصدای لرزون گفت:چشم اخوی اطاعت!بعدهم رفت توی اتاقش.آقاسبحان به مهتاب خانوم گفت:آخه من از دست این چیکارکنم خانوم،آبروبرای من نزاشته.دیگه خجالت میکشم باخودم جایی ببرمش.

مهتاب خانوم هم درجواب گفت:درست میشه سبحان،درست میشه.

پدر و مادر هادی توی آشپزخونه روی صندلی نشسته بودن و درمورد مسائل روز صحبت میکردن اما یه نفر داخل اتاق دراز کشیده بود و به اتفاقات پیش اومده فکر میکرد.ذهنش پرحرف بود،حرفایی که سالها بود که می خواست بگه اما نمی تونست.اون شب برای هادی شب خیلی سختی بود.تاصبح بیدار بود و فکر میکرد.داشت فکر میکرد که صدایی به گوشش خورد،گوش هاشو تیز کرد؛صدای اذان صبح بود.اذان که تموم شد پدرش صداش کرد و گفت:هادی،پسرم بلندشوبرای نماز.رفتارپدرش بلکول تغییر کرده بود،هادی هم که میدونست رفتار دیشب پدرش از روی مریضی بود که توی جنگ براش ایجاده شده،اما به نشانه اعتراض از رفتار پدرش گفت: اخبارخودش اذان پخش می کنه لازم نیست شما بگی،بفرمایید.پدرهم که فهمیده بود ماجرا از چه قرار است گفت:باشه پسرم،باشه.

صبح شده بود هادی لباسش را عوض کردو به سمت مدرسه حرکت کرد.وقتی وارد مدرسه شد به سمت گوشه ای از مدرسه رفت تا توی تنهایش خلوت کنه،اما تا نشست زنگ مدرسه به صدا دراومد و همه به سمت کلاس ها رفتند.هادی انقدر آروم میرفت که ناظم مدرسه روبه اون کرد وگفت:هوی تنه لَش،نون نخردی؟بدو تا چَک کِشِت نکردم.هادی هم که از دنیا کنده بود اصلا نفهمید که ناظم کنارشه،چه برسه از حرفهاش چیزی بفهمه.وارد کلاس شد و روی میز دوم از ردیف وسط نشست،خوب تعجبی هم نداره آخه جای خودش بود.معلم وارد کلاس شد،تانشست متوجه هادی شد که ساکت نشسته.باتعجب گفت:آفتاب از کدوم طرف دراومده آقاهادی ساکته؛آقاهادی چرادیگه آتیش نمی سوزونی؟هادی هم که حال و حوصله نداشت زیرلب گفت:بتازون،وقت تازوندن منم میشه!اون روز همه ی معلم ها متعجب موندن،امادلیلش....

مدرسه که تموم شد هادی سریع رفت پاتوق تا رفیقاشو ببینه.پاتوق کجاست؟!هادی با دوستاش یه انبار متروکه پیداکرده بودن و اونجارو باوسایلی که گیرآورده بودن،مثل یک خونه درست کرده بودن.وقتی واردپاتوق شد،دید رفقا نشستن و دارن از خاطرات گذشته یاد می کنن و میخندن.

وقتی دوستاش نگاهشون به هادی افتادگفتن:هادی،چراغمگینی؟هادی هم ماجرای شب گذشته رو تعریف کرد.بچه ها که ماجرارو شنیدن به هادی گفتن:ناراحت نباش،پدرا همین جورین هی گیرمیدن؛الآن رو عشق.بیابشین داریم خاطرات گذشته رو مرور میکنیم.هادی هم نشست،درهمین حین یکی از بچه ها گفت خاطرات هادی شنیدنیه،هادی جان من یه خاطره ی خنده دار تعریف کن بخندیم.هادی هم که نمیخواست بچه هارو ناراحت کنه گفت باشه خاطره ی خواستگاری خواهرمو تعریف می کنم،حله؟بچه ها که منتظربودن گفتن:حله داداش.

شهریار

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    نظرسنجی
    ازچه نوع مطالبي استقبال ميكنيد
    آمار سایت
  • کل مطالب : 18
  • کل نظرات : 3
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 1
  • آی پی امروز : 14
  • آی پی دیروز : 10
  • بازدید امروز : 16
  • باردید دیروز : 7
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 23
  • بازدید ماه : 23
  • بازدید سال : 30
  • بازدید کلی : 1,317