در عملیات «والفجر 8» جمعی اسیر از دشمن گرفته، در گوشه ای نشانده بودیم و منتظر ماشین جهت انتقال آنها به عقب بودیم؛ شاهمرادی نیز در خط قدم می زد؛ ناگهان یکی از درجه داران بعثی در حالی که با انگشت به او اشاره می کرد، چیزهایی می گفت؛ آن درجه دار بعثی شلوارش را بالا زده، پای کبود شده اش را نشان می داد.یکی از بچه هایی که به زبان عربی آشنا بود، آوردیم ببینیم چه می گوید؛
درجه دار بعثی می گفت: «این عراقی است! اینجا چه کار می کند؟! از نیروهای ماست، چرا دستگیرش نمی کنید؟» در حالی که متعجب شده بودیم، پرسیدم: «از کجا می گویی؟» گفت: «چند روز قبل در صف غذا بود؛ با من دعوایش شد و من را کتک زد؛ این جای لگد اوست» و پای سیاه شده اش را نشان داد. شاهمرادی که متوجه این صحنه شده بود، از دور دستی تکان داد و جلوتر نیامد.